تلنگر و بازم لطف خدای مهربون...
سللللااام دوستای خوبم...باز خاله مهتاب اومد...چند روزه میخوام بیام و از امیرم و خطری که از سرش گذشت بگم اما اصلا حال و حوصله نداشتم...اما حالا که خدا رو شکر خطر رفع شده میگم که بازم واسمون دعا کنید..
بابای امیر چهارشنبه اومد دنبال امیر و با مادربزرگش و عمه رفتن شمال..مامانیم بخاطر آدی جون نتونست بره ولی امیرو باباش برد که یکم حال و هواش بعداز به دنیا اومد ابجی جون عوض شه..اما 5شنبه نماسفانه امیر سر درد و دوبینی پیدا میکنه و سریع با بابایی برمیگرده تهران و کلی ما و مامانی رو میترسونه..جمعه برای چکاب میره بیمارستان و دکترا بهمون گفتن مشکوک به ضایعه مغزیه..خلاصه تک تک خاله ها به همراه مامان و بابا نصفه عمر شدیم تا آزمایشا انجام بشه و جوابش بیاد..ولی خدا رو شکر خطر رفع شد و ضایعه ای وجود نداشت..فقط فشار مغزی و دوبینی داشت که اون هم ادیروز رفع شد خدااا ردو شکرررر....ولی امیر جونم تا دیروز بستری بود ازش کلی ام آی آر و سیتس اسکن و از همه برترررر BOBC گرفت و خیلی امیر اذیت شد..ما هم که همگی روزی هزار بار با هر سر درد امیر درد کشیدیم و مردیم و زنده شدیم..مامان و بابایی هم که نصفه عمر شدن...
الان هم فقط بی اشتهایی که اثر دارو هاست و جای BOBC که از نخاعش گرفتن اذیتش میکنه..
ولی گل پسر بیشترین هدفم از این پست این بود که بهت تبریک بگم بابت این مقاومت و روحیت عزییییز دله من...
امیرم،عمرم،نفسم،تو همه ی زندگی مایی...همیشه مثله این دفعه قوی باش..ایشالاااا همیشه سلامت باشی زندددددددددگی من...عاااااااشقتم...
نی نی وبلاگیا،دوستای خوبم دعا برای نفسه خاله،امیر جونم،فراموش نشه لطفااااا...مررررسی...