امیر جونمامیر جونم، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
آدینا جونمآدینا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

شاهزاده و پرنسسم

تولد امیر جونم..

سلاااام به همه ی دوستای گلم.... بالاخره تولد امیرجونم برگزار شد و منم وقت کردم عکسها رو بزارم.. امیرجونم 6 سالش تموم شد و رفت توی هفت سال و ما تم هفت زرد و آبی رو براش انتخاب کردیم..تا لحظه ی قبل تولد هم از هیچی خبر نداشت و حسابی سورپرایز شد و خوشحال شد.. تمام مدت هم از ذوقش وسط بود و مثل همیشه عاااااااااالی رقصید و کلی ازمون دلبری کرد که دلم ما براش ضعف رفت..مخصوصا وقتی خاله ها و مامانیش دورش بودیم با همه به نوبت میرقصید و واسمون قلب و بوس میفرستاد وسط رقصش, که کلی ذوق زده شدیم از این همه مهربونی تو مرد کوچک..اخه همه ی این کارا رو بدون اینکه بهش یاد بدیم و بگیم انجام میداد..خاله به قوربون دل مهربون و رقص قشنگت امیرم...  ...
14 مرداد 1394
1256 18 21 ادامه مطلب

5 ماهگی...

سلاااااام به همه ی دوستای خوبم...ایشالا طاعتتون قبول باشه و برکات این ماه شامل زندگی هاتون شده باشه... این ماه خیییلی خوش گذشت چون بیشتر از همیشه با فندق های خاله بودم و حسابی از وجودشون لذت بردم.. عید هم فندق های خاله خونمون بودن و خیییییلی خوش گذشت با وجود توی وروجک و داداش شیرین زبونت..و البته مامانی گلتون.. راستی تولد امیرجونمم بخاطر ماه رمضون و عید و تعطیلی موکول شد به هفته ی دیگه,که ایشالا وقتی براش تولد گرفتیم عکساشو میزارم..البته به خودش اصلا نگفتیم تولدشه که ناراحت نشه دیر میگیریم تولدشو...فدات بشم خاله,ببخشید گولت زدیم فقط این عکس تبریک نی نی وبلاگ که شب تولدت خودم از روش عکس گرقتمو میزارم برات میزارم تا بعد..بازم تو...
30 تير 1394
1827 10 13 ادامه مطلب

ادی جون تو مسابقه عکاسی شرکت کرده..

سلام دوستای خوبم.. ادی جون تو مسابقه عکاسی شرکت کرده و فعلا جزو 5نفر اول هست..یه خواهش داشتم از همه ی دوستای مهربونی که اینستاگرام دارن میخوام که برن تو  پیجtehran.model و دوبار روی عکس ادینا کلیک کنن و لایکش کنن تا دخترکمون رای بیاره و اول بشه..مرررررسی... لطف میکنید اگه همراهی کنید... پیشاپیش ممنون از همه دوستایی که کمک میکنن..
24 تير 1394

تولدت مبارک بهترینم...

و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آفرینش... و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن... و چه اندازه شیرین است امروز، روز میلادت، روزی که تو آغاز شدی....                                                            *********************لمس بودنت مبارک نازنینم*************************   امیرم، پسرکه،سراسر مهربونی و عشق، تو با وجودت نه تنها بزرگترین نقطه ی پیونده ،عشق  بابایی و مامان جونت شدی، نه تنها شدی امیده مامانی واسه ادامه ی زندگی، نه تنها شدی دلخوشی مامانیت واسه بودن ، ن...
24 تير 1394

4 ماهگی...

سلااام... خاله مهتاب باز اومد با یه سری عکس از وروجک های خوشمزه ی خاله... اول از همه میریم سراغ 4 ماهگی نفس خاله...که این نیم تنه و دامن و هدم خودم برات دوختم عزیزدلم..چقدرم بهت میاد نفسکممممم..             این ست لباس و هد رو هم خاله مرضیه برات دوخته عزیزدلم///خییییلی بهت میاد نفس خاله..مااااه بودی,ماااااه تر شدی عشقمممم...مرسییی خاله مرضیه...       حالا از مرد کوچکمون بگم...امیر بی دندوووووون...افتاد تو قندون... پسر قشنگ خاله ,دندونش در اخرین روزهای ورود به 7 سالگی افتاد..و مامانیش تعریف کرد برام که وقتی امیر خودشو بی...
16 تير 1394
1224 12 17 ادامه مطلب

آدی جون و پارک و تولد...

سلااااام به همه ی دوستای خوبم... یک هفته پیش وبلاگه جوجوها رو آپ کردم اما متاسفانه همش پریدددد   حالا بریم سراغه نفسای خاله..خاله مهتاب که تا فرصتی گیر میاره ازشما جوجوها عکس میگیره،آدی جون که فعلا نی نیه نمیتونه اعتراض کنه ولی امیر گاهی اوقات که منو دوربین به دست میبینه فرار میکنه،البته بیشتر اوقات اگه دورش خلوت باشه و همبازی نداشته باشه همکاری میکنه و خودش میاد ژست میگیره..خاله به فدات عزیزدلمممم...   خب حالا بریم سراغ تولد مامان طاهره..4شنبه ششم خرداد تولد مامانی امیر و آدینا بود،بابایی هم اصلا به روی خودش نمی اورد که تولد طاطاجونه..4شنبه وقتی رفتن خونشون باباحسین زنگ زد به خاله حدیثه و هماهنگیه یه تولد و سورپ...
18 خرداد 1394

3 ماهگی...

سلااااام خاله مهتاب اومد با عکس های 3ماهگیه پرنسس کوچولوی خونه ی ما.... قبل از عکسها از جیگرتر شدن امیرجونم و آدینا جونم بگم که هر روز جیگرتر از دیروز میشن..اول از امیرم بگم که جدا از حساسیتاش نسبت به ابجیش هم خیلی ابجیشو دوس داره و هم ذوقش رو داره و خیلی هم تو نگهداریه آدی جون به مامانش کمک میکنه و هرکی رو میبینه سریع با ذوق تعریف میکنه که ابجیش خیلی به امیر میخنده و با امیر میخواد حرف بزنه و بهش میگه (حنقووو...حنقووو)..خاله به فدای حرف زدنت بره مخمل خانومم.. توام از الان فهمیدی داداشی چقدر مهربون و پاکه که فقط با اون حرف میزنه... از پرنسسم که هرچی بگم کم گفتم..تا صدای داد بشنوه یا احساس غریبگی کنه سریع با تمام وجود بغض میکنه که اد...
3 خرداد 1394